محمد كوچولمحمد كوچول، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

★★گل محمدي من★★

نه ماهگی یه پسمل خوشگل

امروز سه شنبه 30 آبان 1391 محمد کوچولوی خوردنی خاله، نه ماهه شد. محمد عسیسم، نمکی، قلقلی نُه ماهگیت مبارک! ماشااله ماشااله! حتی با زیر پیرهن و زیر شلواری هم دل می بری ووی نیگا اون لپای خوشگلش - عاشق موسیقی کلاسیک هستی، صدای پیانو و ارف رو خیلی دوست داری. یه گوشی تلفن داری که البته خونه ماست و خاله ندا برای شش ماهگیت خریده، عاشق آهنگهای اونی و وقتی آهنگش تموم میشه کلی غر میزنی و میخوای بزنی زیر گریه. چند شب پیش که خونه ما بودی، باطری تلفنه داشت تموم می شد و هی وسط آهنگها قطع می شد خودتو و من کشتی از بس غرولند کردی و آخر مامانی یه باطری آورد و برات عوضش کرد. کلی ذوق کردی و از خوشحالی پا زدی. بقیه عکسا و مطالب ...
30 آبان 1391

یه روز عشقولانه

امروز سالگرد یه روز عشقولانه برا مامان سارا و بابا علیرضاست . امروز سالگرد ازدواجشونههههههههههههههههه . تبریک میگیم هزارتااااااااااا   14 آبان خونه خاله ندا -این پست توسط خاله ندا نوشته شده! ...
16 آبان 1391

این چندروزه

من یه پسر خوب و خوش خنده ام که این دو سه هفته دیگه آخر دلبری شدم. قبلش هم بدون ناراحتی و گریه بغل بابایی و مامانی و خاله ها و عمو احسان می رفتم ولی الان دیگه می شناسمشون کامل و اگه تحویلم نگیرن دعوا می کنم. جمعه 5 آبان که رفته بودیم باغ بابایی، من توی ساختمون پیش خاله هدی موندم تا مامان و بابام برن بدمینتون بازی کنن. اما راستی قبل از اینکه مامان سارا بره نشسته بودم توی بغل خاله، دیدم بابایی اونجاست ولی اصلا با من حرف نمی زنه، هرچی گفتم: اِ .. اِ ... اصلا به من توجهی نکرد و بعدش من شروع کردم به بلند داد زدن و اِ اِ کردن. مامان سارا و خاله هدی ازم میخندیدن و می گفتن، بابایی خوابه برای همین باهات حرف نمی زنه! اما من از دست بابایی خیلی ناراحت ...
14 آبان 1391

منم بله!

دیشب سه شنبه 2 آبان 1391، یاسمین زهرا خانم با مامان و باباش اومده بودن خونه ما و بعدش قرار بود محمد اینا بیان تا همگی بعداز چندروز که بابایی از تهران میان دورهم باشیم. ناناسی خوشگلم که کمی سرماخورده بود از دکتر میومد ولی خدا روشکر مثل همیشه سرحال بود و فقط کمی آبریزش بینی داشت. داشتیم با هم گردو بازی می کردیم که محمد اینا اومدن و دوباره با جیغ و خوشحالی پرید دم در. محمد هم از اونطرف ذوقشو میکرد. محمد بغلم بود و یاسمین هم دور و برش میچرخید تا اینکه یاسمین دوید رفت بغل عمو علیرضا یعنی بابا علیرضا محمد کوچول. من دیدم محمد داره اعتراض میکنه و اِ اِ میکنه! همون موقع مامانی که توی آشپزخونه مشغول آماده کردن شام بود اومد و یاسمین رو بغل کرد و کل...
3 آبان 1391
1